در یک روز پاییزی ملانصرالدین توی حیاط خانهاش نشسته بود و داشت از آفتاب لذت میبرد که ناگهان متوجه شد کسی دارد با عصبانیت در خانهاش را میزند.
تا ملا از جا بلند شود و در خانه را باز کند، کسی که پشت در بود چندبار محکم به در کوبید و فریاد زد: .در را باز کن ببینم ملا؟.